هر وقت راه میافتم که بروم یک عالمه سایه دنبالم می ایند نمیدانم کدام سایه ی واقعی من است..همه ی این سایه ها شبها دور هم جمع میشوند سیگار میکشند و تا صبح ورق بازی میکنند.از صدای نفس های بیمارشان میترسم وهمیشه نگرانم مبادا سایه بازنده سایه ی واقعی من باشد و من به عنوان مجازات بازنده شدن مجبور باشم تمام خاطرات سوخته ام را مرور کنم... انگار همیشه باخته ام بیشتر از آنچه که نگرانش بوده ام....هر چه فکر میکنم همیشه چند عکس از آلبوم های گمشده را نمی شناسم.شایدخود من هستم زمانی که هنوزمیتوانستم به کسی که در آیینه میدیدم شک نکنم .شاید کسی ست که من بیشتر ازهر چیزی دوستش داشتم وقتیکه هنوز از تکرار واژه ی دوست داشتن دچار تهوع نمی شدم. شاید خداست قبل از اینکه از شرم آنچه آفریده برای همیشه از همه ی قصه ها بگریزد و جای خالی اش را کلاغ بگذارند و بوی عود......همه ی این افکار پریشان علامت یک بیماریست...فکر کنم به بیماری مزمن زندگی مبتلا شده ام تمام امیدم به این است که قبل از زمین گیر شدن برگردم...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home