A nostalgic  

 
   
 
                   

Tuesday, February 10, 2004

تو نوشته هاي قديمي هميشه يه چيزايي پيدا ميشه که يه حس تلخ آشنايي داره اينو ببين:

آن دم که مرا به صليب کشيدند
در آن روز لعنت شده ي خاموش،
در آن مه غليظ ،
به عبث بودنت رسيدم
و انديشيدم به بازي پوچ سرنوشت
که چگونه چشم هاي مرا بست و من ندانستم
خداي من ارزش خدا بودن را ندارد
...
من به خاطر پرستش تو از شهر گريختم و
به خاطر ايمانم به تو مترود شدم
.....
چرا زودتر ندانستم؟
چرا آن لحظه که چشمانم را کور کردند
و
آهن گداخته به من نوشاندند
هنوز به تو ايمان داشتم؟
...
فکر ميکردم خداي من که اينقدر خوب آواز ميخواند
-پر (por)است-
اما دانستم تو پر از هيچ بودي
هيچي به وسعت تمام پرستش هاي من
تمام اشک هاي من
تمام خيال هاي من
....
چرا زودتر ندانستم؟
...
آي بت بي جان من:
بهاي اطمينان مرده ي مرا
چه کسي خواهد پرداخت؟
...
کاش يک لحظه ديگر به من مجال ميدادند
تا فرياد کنم
هيچ خدايي را نپرستيد هر چند خوب آوار بخواند
....
چرا زودتر ندانستم؟
........

اسفند ۷۸

0 Comments:

Post a Comment

 

<< Home