ارغوان ، شاخه ی هم خون جدا مانده ی من !
آسمان تو چه رنگ است امروز ؟
آفتابی است هوا ؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است ،
آفتابی به سرم نیست .
از بهاران خبرم نیست .
آنچه می بینم دیوار است .
....
اندر این گوشه ی خاموش فراموش شده ،
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده ،
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد :
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
.....
ارغوان پنجه ی خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس
کی بر این دره ی غم می گذرند ؟
...
<< Home