A nostalgic  

 
   
 
                   

Tuesday, April 11, 2006

هر روز ساعت پنج و چهل و هفت دقیقه پیری تو از زیر پنجره ی اتاقم میگذرد.لحظه ای نگاهم میکند اما مرا به خاطر نمیاورد هرگز.انگار تمام این سالها فقط به سنگینی بار زندگی اندیشیده و جه آسان از یاد برده ست قرن ها پیش مرا در خیابان های شلوغ گم کرده بود...