پنجره بازه.هوای سرد میاد تو. قرار نیست گریه کنم امشب باشه؟یعنی میشه صداهای خوب بازم بیان؟
امشب خدا از لای پنجره اومده تو.خداهم پیرشده.خدای قبلنا نیست.عصبی تر شده.پشت سرهم سیگار میکشه. مدام تهوع داره.. حالش از بی عرضه گی خودش بهم میخوره.اونم دنبال صداهای خوب اومده .زیاد اهل حرف نیست ببینم غمش چیه .دلم براش میسوزه.چقدر مثل من شده حیوونی.دلش گرفته انگار.ولی قرار نیست امشب کسی گریه کنه.
اگه یه عالمه رنگ داشتیم با یه دیوارزیاد، میتونستیم یه عالمه کفش دوزک خوشحال بکشیم.شاید اون وقت حال زندگی بهتر میشد اینقده ناسازگاری نمیکرد.میذاشت دوباره صداهای خوب برگردن.
امشب باید خیلی طولانی باشه.من دفترخاطراتم رو میارم تا همه ی حس های بد رو پاک کنیم و بجاش خاطره های قشنگ قلابی پیدا کنیم.شاید آدمی باخاطره های شاد بتونه شاد فکر کنه.
خدا سرش درد میکنه.من سرم درد میکنه.خدا نمیخواد بخوابه..خوابای بد میبینه. من نمیخوام بخوابم.خوابای بد میبینم.نکنه طاقت نیاریم گریه کنیم؟