A nostalgic  

 
   
 
                   

Thursday, January 29, 2004

    just a poem...for no one...for no reason...

***

کسی که من دوستش دارم
و خيلی بيشتر از خيلی دوستش دارم
هيچ هم مرا نمی‌خواهد!

خواهش می‌کنم بلند«نه» نگو
«نه» در نگاه تو است
«نه» در نماندنت
«نه» در رفتن تو است
«نه» در نبوسيدنت

فقط بلند «نه» نگو
بگذار هنوز خيال کنم
بادها برای من می‌وزند.

***

نام ديگرش اندوه است
سرزمينی
که به نام من در آن
سکه می‌زنند.

***

اگر يک روز از زندگی من
باقی مانده باشد،
از هر جای دنيا
چمدان کوچکم را می‌بندم
راه می‌افتم
ايستگاه به ايستگاه
مرز به مرز،
پيدايت می‌کنم،
کنارت می‌نشينم،
روی سينه‌ات به خواب می‌روم.

***

تنها نشسته‌ای
چای می‌نوشی
و سيگار می‌کشی.
هيچ‌کس تو را به ياد نمی‌آورد.

اين همه آدم،
روی کهکشان به اين بزرگی
و تو
حتی
آرزوی يکی نبودی!

***

آدم‌هايی که دوستت دارند
چند نفرند؟
-اندک-
به شماره‌ی انگشت‌های دست

چندتا دوستت دارند؟
-من تا صد بلدم
و همه‌ی آن‌ها
بيشتر از پنجاه نمی‌دانند.

***

بگذار همه بدانند
چه قدر دلم می‌خواست روی شانه‌های تو
به خواب روم.

تو آرام بلند شدی
دست‌هايم را از هم گشودی
موهای پريشانم را شانه زدی.

حالا اين دختر کوچک
که مدام تو را می‌خواهد
خسته‌ام کرده است.

او حرف‌های مرا نمی‌فهمد
بيا و برايش بگو
که ديگر باز نخواهی گشت

نمی دونم بین سرگیجه و صدای زنگ تلفن و ویژوال سی از کدوم بیزارترم ولی میدونم تنها خوشبختی با قی مانده روی زمین اینه که هنوز میشه بیست و چهار ساعت چیزی نخورد و خونریزی معده نکرد

Wednesday, January 28, 2004

یه لحظه هایی هست که احساس میکنم چیزی دیگه برام مهم نیست همیشه قبل از این لحظه هازندگی یه لگد محکم تو صورتم زده...

Tuesday, January 27, 2004

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد...

Monday, January 26, 2004

هر وقت راه میافتم که بروم یک عالمه سایه دنبالم می ایند نمیدانم کدام سایه ی واقعی من است..همه ی این سایه ها شبها دور هم جمع میشوند سیگار میکشند و تا صبح ورق بازی میکنند.از صدای نفس های بیمارشان میترسم وهمیشه نگرانم مبادا سایه بازنده سایه ی واقعی من باشد و من به عنوان مجازات بازنده شدن مجبور باشم تمام خاطرات سوخته ام را مرور کنم... انگار همیشه باخته ام بیشتر از آنچه که نگرانش بوده ام....هر چه فکر میکنم همیشه چند عکس از آلبوم های گمشده را نمی شناسم.شایدخود من هستم زمانی که هنوزمیتوانستم به کسی که در آیینه میدیدم شک نکنم .شاید کسی ست که من بیشتر ازهر چیزی دوستش داشتم وقتیکه هنوز از تکرار واژه ی دوست داشتن دچار تهوع نمی شدم. شاید خداست قبل از اینکه از شرم آنچه آفریده برای همیشه از همه ی قصه ها بگریزد و جای خالی اش را کلاغ بگذارند و بوی عود......همه ی این افکار پریشان علامت یک بیماریست...فکر کنم به بیماری مزمن زندگی مبتلا شده ام تمام امیدم به این است که قبل از زمین گیر شدن برگردم...

Thursday, January 22, 2004

من حس میکنم چقدر کم شدم همه ی خودم خالی مونده.........یه عالمه حرف باید بزنم ولی گاهی به همشون شک میکنم..یعنی من منم؟؟دلم نگرفته غمگینم نیستم...ولی یه جورایی دلم میخواد گریه کنم...چرا؟یعنی خل شدم یا که چی؟
انگاری همه ی این سالها اشتباه شده....دقیق نمیدونم ولی باید همیشه یه مسیری باشه که تو باید تو اون مسیر قرار بگیری...یعنی که میگم مگه نه اینکه هر کس یه رسالتی داره که باید پیداش کنه پس نباید بیخودی هیچ کس وجود داشته باشه...ولی چرا من پیداش نمیکنم؟؟کجا رو باید بگردم....از حماقت خودم خندم میگیره...از این که همیشه راه فرار رو انتخاب میکنم...از اینکه هیچ وقتم نمیتونم کامل فرار کنم....اصلا کجا دارم میرم....چرا دارم میرم.....اصلا من کیم؟؟؟

Wednesday, January 21, 2004

بابا هه اومده.چه خوب دلم براش تنگ شده بود.گرچه دلیل اومدنش من نبودم!!!!!!!ولی بازم مهم نسیت وقتی خونه نیستم زندگی قشنگ تره. چرا این دیوارا این قدر غم انگیزن؟؟
چند شبه هی خواب میبینم که دارم میمیرم.یه حس بدی بهم دست میده.

وقتی اون مقاله که راجع به آدمایی بود که از بم اومده بودن تو بیمارستان و چه رفتار هایی باهاشون میشد رو تو روز نامه
شرق خوندم فهمیدم که ملتی از این بیشعور ترپیدا نمیشه.مگه نه


هرکی میخواد رای بده جلوی من نگه بالا میآرم تو صورتش


بعضی ها جنبه بعضی چیزارو ندارن!میدونی که؟بعضی ها هم جنبه وبلاگ نویسی ندارن!میدونی که

Sunday, January 18, 2004

هروقت صدای پای یه غریبه میاد دلم میریزه
غریبه ها تکه های تنهاییم رو میون زندگی گم میکنن
بعد از رفتنشون من میمونم و یه دنیا تنهاییه نا مرتب

هی هی هی دیگه وبلاگ دارم

من یه دونه مورچه ام که خیلی تنهاست