خیال میکنم خودم شب ها باید وجود ناتوان خود را بغل کنم و در بستر بگذارم.انگار من یک نفر دیگر هستم.بیگانه ای عزیز که خودش را به دست من سپرده تا از او حمایت کنم و با عث تسلی خاطرش شوم...
همه چی عین یه فیلمه.یه قصه.یه نمایش.یه خواب.من فقط نیگا میکنم.هر چی میخوام حرف بزنم کسی نمیشنوه هرچی میخوام وارد نمایش بشم کسی منو نمیبینه .انگاری نمیشه دست زد به آدمای قصه.دوست داشتن آدمای داستان منو مریض میکنه.عشق ممنوع همینه انگار.نباید عاشق آدمای قصه شد؟چرا من اینجام؟چطوری میشه از خواب بیدار شد؟